مرد عجمی نزد پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و عرض کرد: «شما را دعاهای بسیار است که من نمیتوانم آنها را بخوانم، دعایی مختصر مرا بیاموز که در ثواب همهی دعاهای شما شریک باشم.» فرمود: بگو: «اللّهُم اَنتَ رَبّی وَ اَنا عَبدُکَ» : خدایا تو خدای من هستی و من بندهی تو.» آن مرد عجمی رفت و چون آن را خوب یاد نگرفته بود، همیشه بهعکس دعا میکرد اللّهُم اَنتَ عَبدی وَ اَنا رَبُّک» خدایا تو بندهی من و من خدای تو هستم. روزی جبرئیل نزد پیامبر آمد و عرض کرد: «دعایی به آن مرد عجمی یاد دادی که بهعکس میخواند و کفر از آن برمیخیزد!» پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آن مرد را طلبید و از حالش پرسید. عرض کرد: « بهقدری شادم و بر ثواب آن دعا دل نهادهام که حد و حصر ندارد، دائم هم میگویم: اللّهم انتَ عبدی وَ انا رَبّک: خدایا تو بندهی من و من خدای توأم.» پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «دیگر چنین نگویی که کافر میشوی.» آن مرد محزون شد و غمهای گذشته بر دلش مستولی شد و عرض کرد: «مدتی که گفتهام به گمانم عین ایمان بود. حالا چه کار کنم؟» جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسولالله! خدا میفرماید: «اگر بندهی من به زبان غلط گفته است، من بر دلش (و گمان نیک او) نظر دارم، ما گذشتهی او را به صواب نوشتیم و به آرزویش میرسانیم.»
(خزینه الجواهر، ص 305 - هزار ویک حکایت اخلاقی ص487)